لابد شماهم دیده و یا شنیده اید خانم هایی که وضع ظاهری مناسبی ندارند و به اصطلاح خودشانامروزی هستند به دختران و بانوان باحجاب امل و بی فرهنگ می گویند. اما آیا واقعاً خانم های با حجاب بی فرهنگ هستند؟ 
هخامنشیان که بنیان‌های فرهنگ و تمدن ایران را پی ریزی کردند از مهمترین ویژگی تمدنشان همانطور که از کتیبه های بجای مانده از دوره هخامنشی می‌توان مشاهده کرد اعتقاد به خدای دانا وتوانا بنام اهورامزدا بوده است.

 


در شرایطی که ایرانیان باستان برخلاف اعراب جاهل بت پرست نبودند و برخلاف یونانیان به خدایان متعدد اعتقاد نداشتند و برخلاف هندوان گاو را مقدس نمی‌دانستند و برخلاف مصریان شاهان ایران همچون فراعنه مصر ادعای خدایی نداشته اند. بنا بر همین فرهنگ و تمدن پوشش زنان در ایران باستان هم همیشه سبک و اسلوب خاصی داشته است.

بررسی‌ها نشان می‌دهد که پوشش تمام بدن در دوره‌های مختلف تاریخی چه نزد زنان و چه نزد مردان در ایران یک حقیقت بوده است و به هیچ وجه ایرانیان در برهنگی به سر نمی برده‌اند. برخی معتقد هستند که این پوشش کامل و آراسته به نوعی ریشه به وجود آمدن حجاب در دنیا است. 
ویل دورانت معتقد است نقش پوشش و حجاب زنان در ایران باستان چنان برجسته است که می‌توان ایران را منشأ اصلی پراکندن حجاب در جهان دانست. 
دایره‌المعارف لاروس نیز به وجود حجاب زنان در ایران باستان اشاره می‌کند. در تفسیر اثنی عشری چنین آمده است: «تاریخ نشان می‏دهد که حجاب در فرس(فارس) قدیم وجود داشته است

حال به نظر شما باتوجه به تمدن و فرهنگ ایرانی ها خانم باحجابی که در خیابان خود را از دیدنامحرمان می پوشاند امل و بی فرهنگ است یا خانمی که فرهنگ خود را از غرب که همان وسیلهلذت ساختن از زن و برهنگیست به ارث برده امل و بی فرهنگ است؟.

       خواهرم:



تاريخ : شنبه 7 دی 1392برچسب:, | 21:8 | نويسنده : صادق رئیسی |

در روزگاري كه خبرها مي‌گويند جان ارزان شده، مردي رفتگر با درآمدي ناچيز و قسط‌ها و قرض‌هايي كه تمامي ندارد، بر وسوسه‌اي بزرگ غلبه كرد تا كيفي گمشده را به دست صاحبش برساند؛ كيفي كه ارزش آن معادل 166 سال حقوق او بود، كيفي يك‌ميلياردتوماني.

 

 

ببینیم و عبرت بگیریم و به دیگران آموزش دهیم چرا که برترین ایمان امانت داری است



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 7 دی 1392برچسب:, | 21:5 | نويسنده : صادق رئیسی |

انسان که غرق شود قطعا میمیرد


چه در دریا 

چه در رویا

چه در گناه



تاريخ : شنبه 7 دی 1392برچسب:, | 21:2 | نويسنده : صادق رئیسی |

تا حالا کسی این مسئله رو حل نکرده

ببینم شما میتوانید این مسئله را حل کنید؟؟؟؟؟.....

 

پس حتما به ادامه مطلب برید ضرر نمی کنی برو نظرم بده .  

تا حالا هیچکی نتونسته ولی شاید شما بتونید                  

 



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 7 دی 1392برچسب:, | 20:55 | نويسنده : صادق رئیسی |

استکبار جهانی در سال های اخیر علاوه بر استفاده از جنگ سخت برای مقابله با جهان اسلام، از جنگ نرم به عنوان حربه ای دیگر استفاده کرده و با به خدمت گرفتن رسانه ها به دنبال همسویی افکار عمومی ملل مسلمان با سیاست ها و اندیشه های مادی گرایانه خود است.

 

در فتنه 88 شاهد بودیم که استکبار جهانی با در اختیار داشتن رسانه ها چگونه به جنگ با نظام مقدس جمهوری اسلامی آمد  و اگر نبود درایت و بینش عمیق حضرت  امام خامنه ایمعلوم نبود که چه به سر این نظام می آمد. آری رسانه های بیگانه  با انتشار اخبار و رویدادهای مختلط از درست و نادرست بر افکار عمومی ایران تاثیر گذاشته و جماعتی را در توهم این مساله که  این نظام متقلب است و باید آن را از بین برد، قرار دادند.

مگر نبود انعکاس لحظه به لحظه تجمعات و درگیری ها و اعلام آمارهای نادرست که مثلا در میدان آزادی بیش از سه میلیون نفر در حمایت از فلان کاندیدا تجمع کرده و خواهان ابطال انتخابات هستند.

 

هنوز یادمان نرفته که عده ای از کسانی که خود را یار امام می دانستند  با گفتار و رفتار و کردارشان  آب به آسیاب دشمن ریختنتد و تا آنجا پیش رفتند که حتی اعلام کردند که « حالا که ما نیستیم پس چه بهتر که نظام هم نباید باشد»

 

اینکه این افراد از درون با رسانه های بیگانه همکاری داشته اند شکی نیست، اما همین قدرت رسانه بود که به کمک نظام جمهوری اسلامی آمد و آتش فتنه را که در کشور شعله ور شده بود، خاموش نمود. آری انعکاس اقدام فتنه گران در پاره کردن تمثال مقدس حضرت امام خمینی(ره) و به سخره گرفتن عاشورا و حمله آنان به مردم عزادار در چنین روزی خود اقدامی بسیار بجا و به موقع بود که مردم را نسبت به این جماعت نااهل آگاه و بصیر کرد و همین عامل باعث شد مردم به ندای مولا و مقتدایشان حضرت امام خامنه ای پاسخ مثبت داده و حماسه نهم دی را خلق کنند.

 

متن گرفته شده از وبلاگ حماسه ۹دی

 



تاريخ : شنبه 7 دی 1392برچسب:, | 20:52 | نويسنده : صادق رئیسی |

می گویند 30000 دینار طلا، رقمی بود که یزید به هر نفر از یاران تأثیرگذار حضرت در کوفه داد تا حسین - علیه السلام - را رها کنند و در واقع دینشان را خرید!

هر دینار چهار و نیم گرم، هر گرم طلا 87600 تومان. (قمیت طلا در تاریخ 92/9/30) 
http://www.parsine.com/fa/news/173901

به پول امروز نزدیک به 11826000000 تومان (یازده میلیارد و هشتصد و بیست و شش میلیون تومان).

با حسین - علیه السلام - ماندن آسان نبوده است.. همچنین با مهدی - عجل الله تعالی فرجه الشریف - بودن به این مفتی ها نیست

 



تاريخ : شنبه 7 دی 1392برچسب:, | 20:50 | نويسنده : صادق رئیسی |

گویند جبرئیل امین نزد یوسف پیامبر بود ، جوانی از آنجا می گذشت ... ؛
جبرئیل گفت این جوان را می شناسی؟ این همان کسی است که در نوزادی به پاکی تو شهادت داد و ماجرای زلیخا به نفع تو تمام شد ؛
 
یوسف دستور داد تا آن جوان را پیش او بیاورند و در حق او احسان فراوان کرد و به او هدایــای بی شماری داد و دستــور داد هر خواستــه ای دارد برآورده شــود ؛
 
در آن حال یوسف متوجه گریه جبرئیل شد و دلیل آن را پرسید ؛
 
جبرئیل گفت: ای یوسف ، تو عبد خدا هستی و در قبال کسی که در زمان نوزادی به پاکی تو شهادت داده چنین نیکی می کنی ، حال به من بگو حال بنده ای که در شبانه روز 5 باز نماز می خواند و در آن به پاکی خدا شهادت می دهد چگونه است و خدا با چنین بنده ای چگونه رفتار میکند ... !!!

 نمازباتوجه وباحضوربخوانید،به نوافل اهمیت بدهیدوسعی کنیدکه درروزمقداری قرآن تلاوت کنید."آیت الله خامنه ای(مدظله العالی)"

خداجون شکرت...


 

 



تاريخ : شنبه 7 دی 1392برچسب:, | 14:34 | نويسنده : صادق رئیسی |



تاريخ : جمعه 6 دی 1392برچسب:, | 21:38 | نويسنده : صادق رئیسی |

اگه دیدی بغض کردی و ولی دلیل برای گریه کردن پیدا نمیکنی

 


اگه دنبال جایی میگشتی که داد بزنی

 
بدون دل خدا برات تنگ شده

 
میخواد صداش بزنی....



تاريخ : جمعه 6 دی 1392برچسب:, | 21:31 | نويسنده : صادق رئیسی |

در شهر بودم

دیدم

هر کس به دنبال چیزی می دود

یکی به دنبال پول

یکی به دنبال چهره دلکش

یکی به دنبال لحظه ای توجه چشمان هرزگرد

یکی به دنبال نان

یکی هم به به دنبال اتوبوسی !

اما دریغ

هیچکس دنبال خدا نبود !!!



تاريخ : جمعه 6 دی 1392برچسب:, | 21:30 | نويسنده : صادق رئیسی |

خدایاتو از رگ گردن به من نزدیکتری

 

خدایا از گردنم تا قلبم راهی نیست

به قلبم برو،و تنها آرزویم را ببین

خدایا من حقیرم و نمیتوانم کاری کنم

تو که بزرگی آرزویم را براورده کن

خدایا التماست میکنم...



تاريخ : جمعه 6 دی 1392برچسب:, | 21:26 | نويسنده : صادق رئیسی |
با خودم فکر مي کردم تحقق روياهايم غير ممکن است،
اما خدا گفت : 
«هر چيزي ممکن است» 
گم شده بودم،گيج بودم،فکر مي کردم هيچ وقت جوابي پيدا نخواهم کرد،
اما خدا گفت : 
«من هدايتت خواهم کرد» 
خود را باختم،فکر مي کردم نمي توانم،از عهده اش بر نمي ايم ،
اما خدا گفت : 
« تو از عهده ي هر کاري بر مي ائي» 
غمگين بودم،احساس کردم زير کوهي از نا اميدي گير افتادم ،
اما خدا گفت: 
« غمهايت را روي شانه هاي من بريز» 
فکر کردم نمي توانم،من انقدر باهوش نيستم،
اما خدا گفت : 
« من به تو خرد لازم را مي دهم» 
بار گناهانم رنجم مي داد ،براي کارهاي بدي که کرده بودم از خود عصباني بودم،
اما خدا گفت : 
«من تو را مي بخشم» 
از خودم بدم مي امد ،فکر مي کردم هيچ کس مرا دوست ندارد ،
اما خدا گفت : 
«من به تو عشق مي ورزم » 
گريه مي کردم،زيرا تنها بودم،
اما خدا گفت : 
« من هميشه با تو هستم »
 


تاريخ : جمعه 6 دی 1392برچسب:, | 21:21 | نويسنده : صادق رئیسی |
 

این اسمش دلــــــه !


اگر قرار بــــــود بفهمه که فاصله یعنی چــــــــی ..


اگر قرار بــــــود بفهمــــه که نمیشــــه ..


میشد مغــــــــز !


دلـــــه ..


نمی فهمــــــه … !

 

... خواستم اطلاع بدم …

 

(خدایا دلم واست تنگه !)

 



تاريخ : جمعه 6 دی 1392برچسب:, | 21:19 | نويسنده : صادق رئیسی |

۱) شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود

 

۲)در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست

 

نتیجه : . هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». اما بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید



تاريخ : جمعه 6 دی 1392برچسب:, | 21:9 | نويسنده : صادق رئیسی |



تاريخ : جمعه 6 دی 1392برچسب:, | 21:7 | نويسنده : صادق رئیسی |

فقر چیست؟
میخوام بگویم فقر چیست،
فقر چیزی است که همه جا سر می کشد،
فقر،گرسنگی نیست،عریانی هم نیست،
فقر چیزی را" نداشتن" است،ولی آن چیز پول نیست،طلا و غذا نیست،
فقر همان گرد وخاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند،
فقر ،تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خورد میکند،
فقر ،کتیبه سه هزار ساله ی است که روی آن یادگاری نوشته اند،
فقر ،پوست موزی است که از پنجره یک ماشین به خیابان انداخته می شود،
فقر همه جا سر میکشد،
فقر ،شب را "بی غذا" سر کردن نیست،
فقر،روز را "بی اندیشه"سر کردن است

ادامشون در ادامه مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 6 دی 1392برچسب:, | 21:4 | نويسنده : صادق رئیسی |

کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو

به رستم چنین گفت اون جومونگ!

ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم

رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:

منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت

جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:

تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان
ولی نام جومونگ و سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان
تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین
ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من
منم سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان
تو در پیش من مور هم نیستی
کانال ۳ رو دیدی؟ کور که نیستی

در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:

چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ
چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی
مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم
منم رستم، آن شیر ایــران زمین
(بویو) کوچک است در نگاهم همین

بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:

جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش(یوها) مــادر بی گنـاه!
بگفت:هین! منم آن جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشــم رسید
(سوسانو) هماره بود همسرم
دهــم من به فرمان او این سرم
چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!

و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:

و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟!)
بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گـــرفتند اوضــاع به دست
که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!

و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند:

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهــــــاران
کز سنگ ناله خیزد بر حال ما جوانان!



تاريخ : جمعه 6 دی 1392برچسب:, | 21:0 | نويسنده : صادق رئیسی |

حوری عزیزم

فاو بوديم !
گفتم : احمد گلوله خورد كنارت چي شد؟ گفت : يه لحظه فقط آتيش انفجارشو ديدم وبعد ديگه چيزي نفهميدم. گفتم : خب! گفت: نمي دونم چقدر گذشت كه آروم  چشمامو باز كردم، چشمام تار تار مي ديد. فقط ديدم چند تا حوري دوروبرم قدم مي زنند. يادم اومد كه جبهه بوده ام وحالا شهيد شده ام. خوشحال شدم مي خواستم به حوري ها بگم بياييد كنارم ! ام صٍدام در نمي اومد. تو دلم گفتم : خب الحمد الله كه ماهم شهيد شديم ويه دسته حوري نصيبمون شد. مي خواستم چشمامو بيشتر باز كنم تا حوريا رو بهتر ببينم اما نمي شد. داشتم به شهيد شدنم فكر مي كردم كه يكي از حوري ها اومد بالا سرم .خوشحال شدم گفتم حالا دستشو مي گيرم ومي گم حوري عزيزم! چرا يه خبري از ما نمي گيري؟! خداي ناكرده ما هم شهيد شديم! بعد گفتم: نه اول مي پرسم : تو بهشت كه نبايد بدن آدم درد كنه وبسوزه پس چرا بدن من اين قدر درد مي كنه؟! داشتم فكر مي كردم كه يه دفعه چيز تيزي رو فرو كرد تو شكمم. صٍدام در اومد وجيغم همه جا رو پر كرد. چشمامو كاملاً باز كردم ديدم پرستاره .خنده ام گرفت .گفت : چرا مي خندي؟ دوباره خنديدم وگفتم: چيزي نيست وبعد كمي نگاش كردم وتو دلم گفتم: خوبه اين حوري نيست با اين قيافش؟!

---------------------------------------------------------------------------------------

 

آبگوشت شیشه ای

شلمچه بوديم!
بي سيم زديم به حاجي كه : پس اين غذا چي شد؟ خنديد وگفت : كمكم آبگوشت مي رسه! دلمون رو آب نمك زديم براي يه آبگوشت چرب وچيلي ،كه يكي از بچه ها داد زد : اومد! تويوتاي قاسم اومد! خودش بود. نويوتا درب وداغون اومد وروبرومون ايستاد. قاسم زخم وزيلي پياده شد. ريختيم دورش  وپرسيديم : چي شد؟ گفت تصادف كرده ام!
_
غذا كو؟ گفت «جلو ماشينه»
در تويوتا رو به زور باز كرديم وقابلمه آبگوشتو برداشتيم.نصف آبگوشتها ريخته بود كف ماشين ودور قابلمه. با خوشحالي مي رفتيم كه قاسم از كنار تانكر آب داد زد : نخوريد! نخوريد! داخلش خورده شيشه  استبا خوش فكري مصطفي رفتيم يه چفيه ويه قابلمه ديگه آورديم وآبگوشتها رو صافكرديم.خوشحال بوديم ومي رفتيم طرف سنگر كه دوباره گفت : نبريد!نبريد! نخوريدگفتيم: صافشون كرديم گفت: خواستم شيشه ها رو در بيارم ، دستم خوني بود چكيد داخلش...
همه با هم گفتيم : آ ه ه ه!! مرده شورت رو ببرند! قاسم! وبعد ولو شديم روي زمين. احمد بسته ي نون رو با سرعت آورد وگفت: تا براي نونها مشكلي پيش نيومده بخوريد! بچه ها هم مثل جنگ زده ها حمله كردند به نونها!

 

---------------------------------------------------------------------------------------

 

نمی دونید من نامحرمم

شلمچه بوديم! قيصري گفت : همه جورش خوبه ! 
صالح گفت : نه اسير شدن بده!
هركس چيزي گفت تا رسيد به شيخ اكبر. دستاشو بالا برد وگفت :خدايا !همه اش خوبه ولي من نمي خوام توي توالت شهيد يا مجروح بشم! نزديك اذان ظهر بود كه رفتيم براي تجديد وضو. دور تانكر آب ايستاده بوديم ،حرف مي زديم ووضو مي گرفتيم كه خمپاره اي پشت توالت منفجر شد وتوالتو ريخت رو هم. هاج وواج، نگاه به گردو غبار انفجار مي كرديم.كه صداي جيغ وداد كسي بلند شد. دويديم طرف صدا. صداي شيخ اكبر بود. از زير گونيا وچوباي خراب شده توالت داد مي رد ومي گفت : آهاي مُردم! بياييد كمك : نه!نهنياييد كمك . من لُختم! خاك به سرم شد. همه جام پر از تركش شده. از خنده ريسه رفتهبوديم وشيخ اكبر لُخت وزخمي رو از زير گونيا مي كشيديم بيرون. كه داد زد: نامردا ! نگاه نكنيد ! مگه نمي دونيد من نامحرمم! خاك بر سرتان كنند!
هنوز حرفش تموم نشده بود كه ديگه نتونستيم ببريمش . شيخ اكبر ولو كرديم رو زمين وحالا نخند وكي بخند. ما مي خنديديم وشيخ اكبر، دم از نامحرمي مي زد. جيغ وداد مي كرد كه امدادگر از راه رسيد ورفت طرفش. شيخ اكبر گفت : نيا! كجا مياي؟!. امدادگر گفت : چشماتو ببند تا خجالت نكشي ! وبعد نشست كنارش.

 

---------------------------------------------------------------------------------------

 

آب دندون

بس كه آتيش سنگين شد. ديگه نمي تونستيم خاكريز بزنيم. حاجي گفت : بلدوزرها رو خاموش كنيد بذاريد داخل سنگرها تابريم مقر. هوا داغ بود وتركش  كُلمن آبو  سوراخ كرده بود. تشنه وخسته وكوفته سوار آمبولانس شديم ورفتيم . به مقر كه رسيديم ساعت دو نصف شب بود. ازآمبولانس پياده شديم ودويديم طرف يخچال. يخچال نبود. گلوله اي خمپاره صاف روش خورده بودُ وبُرده بودش تو هوا. دويديم داخل سنگر،تاريك بود فقط يه فانوس كم نور ، آخر سنگر مي سوخت. دنبال آب مي گشتيم كه پيرمرادي داد زد : پيدا كردم! وبعد پارچ آبي رو برداشت تكونش داد. انگار يخي داخلش باشه صداي تلق تلق كرد .گفت: آخ جون ! وبعد آبو سرازير گلوش كرد .مي خورد كه حاج مسلم-پيرمردمقر-از زير پتو چيزي گفتكسي به حرفش گوش نداد. مرتضي پارچو كشيد وچند قُلُب خورد. به رديف همه چند قُلُب آب خورديم. خليليان آخري بود .ته آبو سر كشيد. پارچو تكون داد وگفت: اين كه يخ نيستاين چيه؟ حاج مسلم آشپز سرشو از زير پتو بيرون كرد وگفت: من كه گفتم اينا دندوناي مصنوعي منه! يخ نيست. اما كسي گوش نكرد. منم گفتم گناه دارن بذار بخورن! هنوز حرفش تموم نشده بود كه همه با هم داد زديم ! واي!؟ واز سنگر دويديم بيرون. هر كسي يه گوشه سرشو پائين گرفته بود تاآبها رو برگردونه! كه احمد داد زد: مگه چيه! چيز بدي نبود ! آب دندونه! اونم از نوع حاج مسلمش! مثل آبنبات. اصلاً فكر كنيد آب انجير خورده ايد.

 

---------------------------------------------------------------------------------------

 

وضوی خاکشیر

شلمچه بوديم!
حاجي گفت :بايد جاده تموم بشه. ساعت 10 شب بود كه كارمون تموم شدهوا شرجي بود وگرم. كار كه تمام شد بلدوزرها رو گذاشتيم داخل سنگر ها. سوار ماشينها  شديم وراه افتاديم. من نشستم جلو آمبولانس . ماشين سرعت داشت وباد تندي مي وزيد داخل ماشين. پارچي جلو پايم بود. دست كردم داخلش پر از خاكشير خشك بود .
مُشتم رو پر مي كردم مي گرفتم دم پنجره. باد خاكشيرها رو مي پاشيد به صورت بچه ها. هرازگاهي يكي از بچه ها مي گفت: عجب گردو خاكيه! لامصب باد با خودش شنم مي آرهپارچ خاكشير رو تا ته گرفتم جلو پنجره وبه روي خودم هم نمي آوردم تا رسيديم به مقرآخرين دقيقه هاي دعاي كميل بود. صداي گريه بچه ها مقر رو پر كرده بود. دويديم داخل سنگر تا ما هم گريه اي بكنيم وثوابي ببريم. لامپها خاموش بود. گوشه اي رو پيدا كرديم و دور هم نشستيم. تا اومديم جا خوش كنيم وبا بچه ها هم ناله بشيم دعا تموم شد. بلند شدند. سلامي به ائمه اطهار  دادند وبرق ها رو روشن كردند. هنوز برق روشن نشده بود كه همگي هاج وواج به همديگه نگاه مي كرديم واز هم مي پرسيديم چرا به ما مي خندند؟ حاجي آمد جلوتر دست مرا گرفت وگفت: محسن! پس چرا تو با خاكشير وضو نگرفته اي؟ دوباره صداي خنده سنگر رو پر كرد ومنم مثل يخ وا رفتم.

 

 

---------------------------------------------------------------------------------------

 

القم القم

شلمچه بودیم!

آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز.دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:(الایرانی !الایرانی!)و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون.نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند:(القم القم بپر بالا)صالح گفت:( ایرانی اند... بازی در آوردند!)عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:(السکوت الید بالا)نفس تو گلوهامون گیر کرد.شیخ اکبر گفت:نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند....خلیلیان گفت صداشون ایرانیه....

یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت:(روح!روح!)دیگری گفت:اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت:بچه ها می خوان شهیدمون کنند.و بعد شهادتین رو خوند.دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادند که ما رو ببرندسمت عراقی ها.همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد:(آقای شهسواری !آقای حجتی !پس کجایین؟!)هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت.رو به حاجی کردوداد زد :بله حاجی !بله ما اینجاییم!....حاجی گفت اونجا چیکار می کنین ؟گفت:(چندتاعراقی مزدور دستگیر کردیم)و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن....

 

---------------------------------------------------------------------------------------

 

صدای سگ و گربه

شلمچه بوديم!
شيخ اكبر گفت : امشب نميشه كار كرد . مي ترسم بچه ها شهيد بشن . تو تاريكي دور هم ايستاده بوديم وفكر مي كرديم كه صالح گفت: يه فكري! همه سرامونو برديم توي هم. حرف صالح كه تموم شد زديم زير خنده وراه افتاديم. حدود يه كيلومتر از بلدوزرها دور شديم. رفتيم جايي كه پر از آب وباتلاق بود. موشي هم پيدا نمي شدانگار بيابون ارواح بود. فاصله مون با عراقيا خيلي كم بود. اما هيچ سروصدايي نمي اومد. دور هم جمع شديم . شيخ اكبر كه فرماندمون بود. گفت يك دو سه هنوز حرفش تموم  نشده بود كه صداي دوازده نفرمون زلزله اي بپا كرد. هر كسي صدايي از خودش درآوردصداي خروس ،سگ ، بز، الاغ و .. . 
چيزي نگذشته بود كه تيربار وتفنگاي عراقيا به كار افتاد. جيغ ودادمون كه تموم شد پوتينارو گذاشتيم زير بغلمون ودويديم طرف بلدوزرها ! ما مي دويديم وعراقيا آتيش مي ريختند. تا كنار بلدوزرا يه نفس دويديمعراقيا اونشب انگار بلدوزرا رو نميديدند. تا صبح گلوله ها شونو تو باتلاق حروم كردند و ما به كيف وخيال آسوده تا صبح خاكريز زديم .

 

---------------------------------------------------------------------------------------

 

مخلص

« چهارده پانزده سال بیشتر نداشت . جبهه که آمد بیشتر مواقع دست راستش را روی سینه می گذاشت . طوری که انگار داشت به کسی ادای احترام می کرد . علتش را نمی گفت ؛ حتی به من که برادر بزرگترش بودم . اما این اواخر گویا نظرش عوض شده بود ! آخرین باری بود که همدیگر را دیدیم . لا به لای صحبت هایش گفت : روزی که به جبهه آمدم تازه خودم را شناختم . چیزهایی که این جا دیدم و می بینم فکر می کنم هیچ جای دنیا پیدا نشود . من همیشه احساس می کنم " آقا " پیش رویم است . به همین جهت دست راستم را برای احترام روی سینه دارم . دست چپم را نذر حضرت عباس علیه السلامکردم و تا پای رفتن دارم در جبهه می مانم . . .

شنیدم موقع عملیات ، مردانه جنگید . ناگهان گلوله توپی آمد و کنارش منفجر شد . بعد از دو سال جنازه اش را آوردند . با دیدن جنازه اش شگفت زده شدم . دست راست مهدی روی سینه اش بود . دست چپ و دو پایش هم قطع شده بود . »

خاطره ای از شهید مهدی نجف زاده . کتاب قمقمه های خالی اثر ذبیح الله ذبیحی

 

---------------------------------------------------------------------------------------

 

بچه بیا پایین

 

دژبانی جلوی تویوتا را گرفت وداخلش رو نگاه کرد. نگاهی به راننده تویوتا کرد یه نگاه هم به شیخ اکبر که کنار راننده نشسته بود وگفت : این بچه رو کجا می بری .تا راننده خواست چیزی بگه شیخ اکبر رو کشید بیرون وگفت بچه بردن ممنوع.راننده گفت بابا این فرمانده است. بله چی گفتی ؟ و بعد گفت کارتت ؟ شیخ اکبر کارتشو نشان داد. گفت : جرمت بیشتر شد. برای بچه کارت جعلی درست کردید ؟ چند قنداق تفنگ زد به شونه های شیخ اکبر و هلش داد داخل کیوسک. راننده ونگهبان با هم بگو مگو می کردند. که فرمانده نگهبان رسید و پرسید: چی شده ؟ ماجرا را که براش گفتند رفت و در کیوسک رو باز کرد. شیخ اکبر روکه دید داد زد: این که شیخ اکبر خودمونه . فرمانده گردان بلدوزریها. بعد مثل فیل وفنجون رفتند تو بغل هم . نگهبان هاج و واج نگاهشون می کرد و چیزی نمونده بود که دو تا شاخ رو سرش سبز بشه .

 

---------------------------------------------------------------------------------------

 

آهای کفشامو کجا می بری

 

 

مقر آموزش نظامی بودیم . ساعت ۳ نصفه شب بود . پاسدارا آهسته وآروم اومدند دو در سالن ایستادند.همه بیدار بودیم واززیر پتو ها زیر نظرشون داشتیم. اول بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن . می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روهم. طناب روبستند وخواستند کفشامونو قائم کنند اما اثری ازکفشها نبود. کمی گشتند ورفتند درگوش هم پچ پچ می کردند که یکی ازاونا نوک کفشهای نوری رو اززیر پتو بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا نوری یه دفعه از جاش پرید بالا دستشو گرفت وشروع کرد دادوبیدادکردن: آهای دزد. کفشامو کجا می بری. بچه ها کفشامو بردند. پاسدار گفت هیس هیس برادر ساکت باش منم. اما نوری جیغ می زد وکمک می خواست. پاسدارا دیدند کار خیطه خواستند با سرعت ازسالن خارج بشند. یادشون رفت که طناب دم در. گیر کردند به طناب وریختند روهم. بچه ها هم رو تختها نشسته بودند وقاه قاه می خندیدند.

 



تاريخ : پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:, | 13:26 | نويسنده : صادق رئیسی |

در عمليات كربلاي ۴ به يكي از برادران سپاهي كه پستۀ كوهي را با پوست سخت مي جويدگفتم: ـ اصغري دندان هايت خراب مي شود. ـ يك ساعت بيشتر با آنها كار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.

بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».

محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من می‌خندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.

بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»

در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

تاگفتم"لا اضحک"عراقی ها خندیدند

با تحكم و بلند داد زدم «لا اضحك». با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری كه می خندیدند ، بقیه هم كه ساكت بودند شروع به خنده كردند . چند بار دیگر «لا اضحك» را تكرار كردم ولی توفیری نكرد.

 

ساعت های 1 و 2 نیمه شب بود كه در میان همهمه و شلیك توپ و تانك و مسلسل و آرپی چی و غرش هواپیماهای دشمن در عملیات بزرگ كربلای 5 ، فرمانده تخریب بعد از چندین بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پیدایم كرد و گفت : حمید هرچه سریعتر این اسرا را به عقب ببر و تحویل كمپ اسرا بده . سریع آماده شدم.

سی و دو نفر اسیر عراقی كه بیشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروی تویوتا شدند و من با یك قبضه كلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حركت خودروها را به سمت كمپ اسرا صادر كردم مسافتی طی نكرده بودیم كه متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا زده و با هم میخندند. اول تعجب كردم كه اینها اسم مرا از كجا میدانند . زود به خاطر آوردم صدا زدن های فرمانده مان را كه به دنبال من میگشت و عراقیها نیز یاد گرفته بودند . من با 18 سال سنی كه داشتم از لحاظ سن و هیكل از همه آنها كوچكتر بودم. بگی نگی كمی ترس برم داشت . گفتم نكند در این نیمه شب ، اسرا با هم یكی شوند ومن و راننده بی سلاح را بكشند و فرار كنند.

دستور حركت خودروها را به سمت كمپ اسرا صادر كردم مسافتی طی نكرده بودیم كه متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا زده و با هم می خندند

بد دنبال واژه ای گشتم كه به زبان عربی به معنای نخندید یا ساكت باشید ، بدهد . كلمه « ضحك » به خاطرم آمد كه به معنای خنده بود. با خودم گفتم : خوب اگر به عربی بگویم نخندید ، آنها می ترسند و ساكت می شوند . لذا با تحكم و بلند داد زدم «لا اضحك». با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری كه می خندیدند ، بقیه هم كه ساكت بودند شروع به خنده كردند . چند بار دیگر «لا اضحك» را تكرار كردم ولی توفیری نكرد.

سكوت كردم و خودم نیز همصدا با آنها شروع به خنده كردم. چند كیلومتری كه طی كردیم به كمپ اسرای عراقی رسیدیم و بعد از تحویل دادن 32 اسیر به مسئولین كمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتیم . در خط مقدم به داخل سنگرمان كه بچه های تخریب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتی قضیه را برایشان تعریف كردم. بعد از تعریف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر كه دانشجویان دانشگاه امام صادق ع بودند و به زبان عربی نیز تسلط داشتند ، شروع به خنده كردند و گفتند فلانی می دانی به آنها چه می گفتی كه آنها بیشتر می خندیدند تو به عربی به آنها می گفتی « لا اضحك » كه معنی آن می شود « من نمیخندم» و برای اینكه به آنها بگویی نخند یا نخندید ، باید می گفتی « لا تضحك » ................. آنجا بود كه به راز خنده عراقیها پی بردم

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

* داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بوممم... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش .بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو... گفت :من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید بهش گفتم : بابا این چه جمله این قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر... با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده.
 
 
* شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده . نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)
 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 



تاريخ : پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:, | 13:12 | نويسنده : صادق رئیسی |

 بی بی سی فارسی BBC PERSIAN:

 

 

رقص:

 

 

 

شراب خواری:

  

قمار بازی:

 

انواع موسیقی و آواز و ....:

  

  

  صدای آمریکا VOA:

 

  



تاريخ : پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:, | 13:5 | نويسنده : صادق رئیسی |